آموزش زبان انگلیسی به عنوان زبان دوم
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 


دقوقی یک درویش بسیار بزرگ و با کمال بود. و بیشتر عمر خود را در سیر وسفر می‌گذراند.و بندرت دو روز در یکجا توقف می‌کرد. بسیار پاک و دیندار و با تقوی بود. اندیشه‌ها و نظراتش درست و دقیق بود. اما با اینهمه بزرگی و کمال، پیوسته در جست وجوی اولیای یگانة خدا بود و یک لحظه از جست و جو باز نمی‌ایستاد. سالها بدنبال انسان کامل می‌گشت. پابرهنه و جامه چاک، بیابانها ی پر خار و کوههای پر از سنگ را طی می‌کرد و از اشتیاق او ذرة کم نمی‌شد.
سرانجام پس از سالها سختی و رنج، به ساحل دریایی رسید و با منظرة عجیبی روبرو شد. او داستان را چنین تعریف می‌کند:
« ناگهان از دور در کنار ساحل هفت شمع بسیار روشن دیدم،که شعلة آنها تا اوج آسمان بالا می‌رفت. با خودم گفتم: این شمعها دیگر چیست؟ این نور از کجاست؟چرا مردم این نور عحیب را نمی‌بینند؟درهمین حال ناگهان آن هفت شمع به یک شمع تبدیل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شکل هفت مرد نورانی درآمد که نورشان به اوج آسمان می‌رسید. حیرتم زیاد و زیادتر شد. کمی جلوتر رفتم و با دقت نگاه کردم. منظرة عجیب‌تری دیدم. دیدم که هر کدام از آن هفت مرد به صورت یک درخت بزرگ با برگهای درشت و پراز میوه‌های شاداب و شیرین پیش روی من ایستاده‌اند. از خودم پرسیدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از کنار این درختان می‌گذرند ولی آنها را نمی‌بینند؟ باز هم جلوتر رفتم، دیدم هفت درخت یکی شدند. باز دیدم که هفت درخت پشت سر این درخت به صف ایستاده‌اند.گویی نماز جماعت می‌خوانند. خیلی عجیب بود درختها مثل انسانها نماز می‌خواندند، می‌ایستادند، در برابر خدا خم و راست می‌شدند و پیشانی بر خاک می‌گذاشتند. سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشکیل دادند. از حیرت درمانده بودم. چشمانم را می‌مالیدم، با دقت نگاه کردم تا ببینم آن ها چه کسانی هستند؟ نزدیکتر رفتم و سلام کردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند. مبهوت شدم. آنها نام مرا از کجا می‌دانند؟ چگونه مرا می‌شناسند؟ من در این فکر بودم که آنها فکر و ذهن مرا خواندند. و پیش از آنکه بپرسم گفتند: چرا تعجب کرده‌ای مگر نمی‌دانی که عارفان روشن‌ بین از دل و ضمیر دیگران باخبرند و اسرار و رمزهای جهان را می‌دانند؟ آنگه به من گفتند : ما دوست داریم با تو نماز جماعت بخوانیم و تو امام نماز ما باشی. من قبول کردم».
نماز جماعت در ساحل دریا آغاز شد، در میان نماز چشم دقوقی به موجهای متلاطم دریا افتاد. دید در میانة امواج بزرگ یک کشتی گرفتار شده و توفان، موجهای کوه‌پیکر را برآن می‌کوبد و باد صدای شوم مرگ و نابودی را می‌آورد. مسافران کشتی از ترس فریاد می‌کشیدند. قیامتی بر پا شده بود. دقوقی که در میان نماز این ماجرا را می‌دید، دلش به رحم‌آمد و از صمیم دل برای نجات مسافران دعا کرد. و با زاری و ناله از خدا خواست که آنها را نجات دهد.خدا دعای دقوقی را قبول کرد و آن کشتی به سلامت به ساحل رسید. نماز مردان نورانی نیز به پایان رسید. در این حال آن هفت مرد نورانی آهسته از هم می‌پرسیدند: چه کسی در کار خدا دخالت کرد و سرنوشت را تغییر داد؟ هر کدام گفتند: من برای مسافران دعا نکردم. یکی از آنان گفت: دقوقی از سر درد برای مسافران کشتی دعا کرد و خدا هم دعای او را اجابت کرد.
دقوقی می‌گوید:« من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببینم آنها چه می‌گویند. اما هیچکس پشت سرم نبود. همه به آسمان رفته بودند. اکنون سالهاست که من در آرزوی دیدن آنها هستم ولی هنوز نشانی از آنها نیافته‌ام».
¬ـــــــــــــــــــــــــــ
* این داستان یکی از داستانها بلند مثنوی است و در قالب سوررئالیستی نوشته شده است و معلوم نیست که دقوقی کیست؟و مولوی قهرمان قصه را از کجا یافته؟


[ یادداشت ثابت - یکشنبه 01/4/6 ] [ 11:12 عصر ] [ غلامعلی عباسی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

غلامعلی عباسی متولد 1340 دبیر بازنشسته زبان انگلیسی در شهرستان اردبیل هستم این وبلاگ دفتر یادداشت بنده است . هر مطلبی که به یادگیری بیشتر زبان انگلیسی کمک نماید و به نظر بنده مفید باشد در این وبلاگ جمع آوری نموده ام و با علاقه مندان به آموزش زبان انگلیسی به اشتراک گذاشته ام . در حد امکان منابع مطالب اعلام می گردد . امیدوارم مورد پسند و استفاده دانش آموزان و دانشجویان زبان انگلیسی واقع گردد .
موضوعات وب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 310108